* همونطوری که نشستم و آهنگای مضخرف اما دوست‌داشتنیِ وانتونز و لیتو رو میشنوم، یادم میاد که مامان قبل اینکه بره بیرون ناهار امروز رو به من سپرد:/ ( نمی‌دونم بالاخره کِی قراره از آشپزی خوشم بیاد! )

* با یه حسِ خنثایِ رو به زوال که چند روزی میشه همراهمه به این فکر می‌کنم که من به چرت ترین نوع ممکن دارم حس‌ها و افکار خودمو نابود می‌کنم و تنها چیزی که به خورد خودم می‌دم تناقضه و تناقض!

اینکه می‌دونم تقریبا ۵۰ روز تا پاس کردنِ سه تا امتحانم وقت دارم و فقط یک فصل از یک کتاب رو‌خوندم، باعث میشه در لحظه تصمیم بگیرم که برم و درس بخونم؛ اما این تصمیم فقط واسه یه لحظست:! تناقضِ بین لحظه‌هام مضخرف نیست؟

* به خودم خیلی قول ها دادم و دلم نمیخواد پیش خودم بدقول بشم:(


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها