°



* همونطوری که نشستم و آهنگای مضخرف اما دوست‌داشتنیِ وانتونز و لیتو رو میشنوم، یادم میاد که مامان قبل اینکه بره بیرون ناهار امروز رو به من سپرد:/ ( نمی‌دونم بالاخره کِی قراره از آشپزی خوشم بیاد! )

* با یه حسِ خنثایِ رو به زوال که چند روزی میشه همراهمه به این فکر می‌کنم که من به چرت ترین نوع ممکن دارم حس‌ها و افکار خودمو نابود می‌کنم و تنها چیزی که به خورد خودم می‌دم تناقضه و تناقض!

اینکه می‌دونم تقریبا ۵۰ روز تا پاس کردنِ سه تا امتحانم وقت دارم و فقط یک فصل از یک کتاب رو‌خوندم، باعث میشه در لحظه تصمیم بگیرم که برم و درس بخونم؛ اما این تصمیم فقط واسه یه لحظست:! تناقضِ بین لحظه‌هام مضخرف نیست؟

* به خودم خیلی قول ها دادم و دلم نمیخواد پیش خودم بدقول بشم:(


* از امتحانیان و کنکوریانیم؛)

ولی واقعیتش هیچ‌جام به کنکوریا نمی‌خوره:/ نه عین آدم درس می‌خونم و نه چیز دیگری:»

* و هم‌اکنون از

اینجا صدای مرا می‌شنوید.

اینجا خیلی قشنگه؛ اما قشنگیش افاقه نمی‌کنه چرا که تنهام:/

تنهایی رو دوست دارم؛ اما نه این تنهایی رو! (این تنهایی با وجود خانوادست)

* دوست داشتم حالا که خونه نیستم و اینجام، کلی قدم بزنم و کلی عکس بگیرم و کلی از این موقعیت و فضای زیبا استفاده کنم؛ ولی به دلیل دختر بودنم فقط باید همینجا که الان نشستم، بنشینم:)❤️⁩

* در هر صورت، خداروشکر حداقل بخاطر اینکه کنار خانوادمم و خیلی چیزای دیگه


* سلام

* و چه زیبا بعد از تقریبا سه ماه همچنان به سوی وبلاگ باز میگردیم:))

* ولی که اکنون از من سخن محدود است:)

* خلاصه‌وار بگم که حالمان خوبِ خوبه شکر خدا⁦ ازش میخوام حال شما هم خوب باشه❤️⁩

* فعلا دستم خالیست از نوشتن؛ در واقع نمی‌دونم چیو بنویسم و از کجا شروع کنم!

* و نمی‌دونم چرا ادبیاتَم اینگونه شده :))

* خوش اومدین و خوش اومدم✨


خیلی وقته ننوشتم!

* امروز وقتی داشتم‌ همینطور استوری‌های فالویینگام رو می‌دیدم، تو یه استوری پرسیده بود که دوست داشتین چه شغلی داشته باشین و چه کاری انجام بدین؟ بدون در نظر گرفتن شرایط اقتصادیش و پولشو غیره

* خب من اولین چیزی که به ذهنم اومد، نویسندگی بود! و یادم اومد که چقد وقته که زیاد ننوشتم!

* دلم نوشتن دوباره رو خواست و اولین جایی که تو ذهنم برای نوشتن پیدا کردم اینجا بود:)

چقدر قبلا راحت و بدون دغدغه و پر از شور و شوق تو وبلاگم مینوشتم تقریبا سه سال پیش!

* هنوزم مث قبل میشه تو یه وبلاگ اونقد راحت بود؟ هنوزم اینجا هستن آدمهای باحال؟ و نوشته های باحالترشون؟

* من چی؟ هنوزم میتونم مث قبل با اونهمه انرژی وبلاگهاتون رو دنبال کنم؟

* منِ الآن، اون منِ سه سالِ پیش نیست بی‌شک! ولی بازم انرژی داره:)


* از خودم خواسته بودم یه مدتی ( که نمیدونم کوتاهه یا طولانی) غرق بشم تو خودم!

میخوام خودم جوابِ سوال خودمو پیدا کنم

میخوام ببینم با غرق شدن میشه شنا یاد گرفت؟

* از طرفی می‌ترسم نکنه تو این مدت یهو به خودم بیام و ببینم زمان رو از دست دادم!

* میبینی یا نه؟ که همه‌ی زندگیم، همه‌ی حالات و رفتار و احساساتم، همه و همه شده وابسته به تو! ازم خواسته بودی یه وب بزنم و از تو بنویسم. این وب رو زدم که از تو بنویسم ولی همش داره میشه از منِ وابسته به تو

* انقد که چیزای مختلف نوشتم و می‌نویسم، گاهی حس می‌کنم که باید به نوشته‌هام بخندم! واسه خودم حتی عجیبن و نامعلوم:/


* قرار گذاشته بودم صبح تا ظهرُ اصلا سمت گوشی نیام و درس بخونم!

فقط دو روز سر قرارم موندم:( دیروزُ که کلا خوابیدم و بعد از اون اصلا حس خوندن نبود

امروزم با زور و بیچارگی خودمو بیدار نگه داشتم و بازم حس خوندن نبود! فقط چند تا نمونه سوال وارد جزوم کردم؛/

* الان که اندازه صبح خوابم نمیاد، یه نتیجه‌ گرفتم که امیدوارم در روزهای آینده یادم باشه اونم اینکه: نخوابی نمی‌میری! ؛/

* و حال‌ بگیر تر از همه

اینه ! که وقتی هم میپرسی ینی چی میگه همینجوری!

خیلی سخته ها ولی خب به یه ورم اصن :)) کار دیگه‌ای میتونم بکنم به جز نگرفتن به شخمم؛ وقتی واسه اون مهم نیس


خوشبختی یعنی یکی از دغدغه های داداشت این باشه که برات هندزفری بخره:)

البته نمیدونم اگه دلیلش این‌ باشه که از دستم‌ راحت بشه تا هِی هندزفریشو ازش نگیرم؛ بازم میشه جزو موارد خوشبختی یعنی» گذاشتش یا نه =)))

درازِ دوست‌داشتنی که هیچوقت نمی‌ذاره ازش عکس بگیرم¡


* دیدم همیشه هر پستی که میذارم یک غم و اندوه و گلایه‌ای توش هس، شرمم اومد که الان که حالم خوبه پست نذارم؛)

* همین دیگه حالم خوبه:))

* به یکی از چیزای کوچیکی که خیلی وقت بود میخواستم رسیدم. حالم خیلی خوب شد چون با تمام کوچیکیش،

انقد حسو حال خوب داشت که تونست همه‌ی حال بدی رو که طی 8 ساعت گذشته گریبان‌گیرم شده بود و هیچجوره دست از سرم برنمیداشت رو بشوره ببره:))

* البته که قسمتیش رو مدیون داداشمم که استارتشو برام زد و بعد ازون همونی که این کار کوچیک از دستش برمیومد

* من حتا میتونم الان بگم شبیه معجزس که من یهو امشب به این اتفاق نادر رسیدم‌حتی میتونم اعتراف کنم که عقده شده بود برام:|

* خیلی کوچیک و شاید غیر قابل درکه به همین خاطر از فاش کردن اینکه این اتفاقِ کوچیک چی بود، امتناع می‌کنم⁦:/❤️⁩


* خب خبر خوب برای خودم اینه که تا حدود زیادی تونستم تکلیفم رو با اون دو نفر درونم مشخص کنم و کمی هم افکارم رو نظم بدم:)

* دو روزه که تلاشم برای استفاده‌ی کمتر از گوشیم با موفقیت رو به رو میشه:))

* و سه روزه که تقریبا بی‌خبر از همیم! و تو ذهن من میگذره که نکنه که تو سر اونم همین فکرایی میگذره که تو سر من میگذرن:/ هم ناخوشاینده هم کمی‌خوشایند!

+  کسی پیج اینستاگرام یا چنل تلگرامی رو میشناسه که کفش، مخصوصا اسپرت، بصورت آنلاین بفروشه؟


* دو سه ساعتی میشه رسیدم خونه و حالا که کارام تقریبا تموم شده لش تو بغل بخاری‍َم:))

* خسته اما بیزار از خوابیدنم!

* هنوزم سراغ ذهن شلوغم نرفتم و همونطور به حال خودش رهاش کردم؛(

* انقد اهنگای گوشیمو تو این دو سه روز گوش دادم که حالم از همشون بهم میخوره:))

* نمیدونم چیکار کنم؛ در واقع خیلی کارها هست که باید انجام بدم مثلا یکیش همین مرتب کردنِ افکار و ذهنم ولی میترسم برم سمتش! می‌ترسم از فکرای متناقض و قروقاتیم! می‌ترسم با دو نفری که درون خودم به‌وجود اومدن رو به رو بشم! دو نفر که با هم خیلی فرق دارن! :(

* احتیاج دارم به مقدار زیادی آرامش ولی نمی‌دونم از کجا پیدا کنم


* حالش

اینه !!!

* این درحالیه که تقریبا چهار روزه باهم حرفی نزدیم! نه من پیامی دادم و نه اون! البته که حال خرابش به حرف نزدنمون هیچ ربطی نداره! اون مشکلات خودشو داره خب منم مشکلات خودمو دارم ولی ولی بازم با اینکه دفعه‌ی اولی نیس که چنین شرایطی رو داریم، بازم من انتظار حرف نزدن ندارم

* الان مغزم به شدت داره شاید و اما و اگر میاره من نمیدونم باید چیکار کنم بودن من تاثیری واسه حالش نداره در واقع بودن من اصلا هیچ تاثیری نداره! الان مغزم میگه نه شاید اینطور نباشه ولی خب شواهد کاملا همینو نشون میده:)) مغز من همیشه به طرز عجیبی خوشبینه!

* امشب تولدشه من نمیدونم باید چیکار کنم من از دستش ناراحتم ولی چون می‌بینم حالش خرابه به خودم اجازه نمی‌دم ناراحتیمو نشون بدم و این هم اولین باری نیست که این وضعیت پیش میاد اون اکثرا حالش خراب بود و من همیشه همین بودم کسی که تو حال خرابش تاثیری نداره یا اگرم داره انقدر کمه که به چشم هیچکس نمیاد؛ نه خودش نه من!

* نمیدونم مغزمه یا قلبم! نمیدونم کدومشونه که میگه جای اینکه منتظر باشی تکست بده و جوری جوابشو بدی که بفهمه ناراحتی، باید تو شب تولدش بهش بری باهاش حرف بزنی و مرهم دردا و سختیا و ناراحتیاش بشی؛)

* ولی خب از روی تجربه هایی که از قبل دارم می‌دونم اگرم بهش تکست بدم، یا انقدر دیر جوابمو میده که تا فردا متوجه نشم یا یجوری جوابمو میده که زیاد نتونیم حرف بزنیم و یا حتی اگرم حرف بزنیم، بازم تاثیری به حالش نداره:)

* مشخصه که من چقدر تو فشارم؟ مشخصه که چقدر دارم اذیت میشم؟

* میگن باید چیزی که اذیتت می‌کنه رو از زندگیت حذف کنی! ولی خب چجوری؟ من نمیخوام یه ناراحتیه دیگه به تمام ناراحتیا و غماش اضافه کنم! ولی از طرفی خودم دارم در کنارش نابود میشم


 

کفشامو دورتر از پام درآورده بودم 

آروم قدم برمی‌داشتم ولی کف پاهام رو محکم روی شن‌های ساحل فرود میاوردم انگار میخواستم جای پاهام زمین رو سوراخ کنن

به دریا نزدیک‌تر شدم کنارش به قدم زدن ادامه دادم

موج های کوچیکِ دریا آروم به سمت ساحل میومدنُو دوباره به وسعت تموم‌ناپذیرش برمی‌گشتن و به نوبت پاهام رو نوازش می‌کردن

به قدم هام سرعت دادم، دستامو دو طرفم باز کردمو برای لحظه‌ای چشمامو بستم

بعد از باز شدن چشمام تقریبا می‌دویدم

موج های دریا بزرگ‌تر شده بودن و به پاهام ضربه می‌زدنو با هر ضربه انگار می‌گفتن: ندو آروم باش ندو

ایستادم رو به دریا چشمامو بستم

دریا آرومتر از قبل موج می‌زد.

منو دریا آروم بودیم

صدای دریا، صدای خدا بود انگار :)

.

+ من حتی به تعداد انگشتای دستام هم کنار دریا نبودم!

۲+ این جمله ها همزمان با گوش دادن به این قطعه‌ی شگفت‌انگیز از ذهنم بیرون زدن! 

۳+ فکر می‌کنم با تمام این‌ها، میزان علاقم به دریا مشخصه دیگه:))


* بعد از کلی درد کشیدن می‌تونم بگم که خوب شدنه حالمو فقط در تموم شدن این رابطه می‌بینیم!

* به جرعت می‌تونم بگم که پشیمونم ازینکه برگشتنش رو قبول کردم!

* قرار بود با برگشتنش حال اونو خوب کنیم قرار نبود همه چی بدتر بشه

* البته شاید هم اون بین تمام درگیریهاش، که من هنوزم نمی‌دونم دقیقا چی هستن، این بدتر شدن رو حس نمی‌کنه و من واقعا نمی‌دونم اینو چجوری بهش بفهمونم⁦‍♀️⁩

* و خیلی چیزای دیگه که تو مغزم گره خوردنو نمی‌دونم چجوری از هم بازشون کنم

* میتونم ازتون کمک بخوام؟ من نمی‌دونم چجوری منطقی باهاش حرف بزنم و از حال بدم که دلیل اصلیش اونه براش بگم!

بهترین دوستم که از زیرو روی من کاملا باخبره، بهم میگه فقط تمومش کن! ولی من جرعت چنین کاری رو ندارم! اونم به صورت یهویی اصلا نمی‌دونم چجوری!

می‌دونم اگه تمومش کنم چند روز حالم بده ولی بعدش خوب میشم

ولی اینکه چطور این کارو بکنم و اینکه بعد از انجام این کار چه بلایی، از هر نظر، سر اون میاد. این فکرا داره دیوونم می‌کنه

اگه هم هیچ کاری نکنم روز به روز بدتر میشم هر روز به خودم قولِ خوب شدن حالمو میدم ولی باز روز بعد بدترم⁦‍♀️⁩


* حالش

اینه !!!

* این درحالیه که تقریبا چهار روزه باهم حرفی نزدیم! نه من پیامی دادم و نه اون! البته که حال خرابش به حرف نزدنمون هیچ ربطی نداره! اون مشکلات خودشو داره خب منم مشکلات خودمو دارم ولی ولی بازم با اینکه دفعه‌ی اولی نیس که چنین شرایطی رو داریم، بازم من انتظار حرف نزدن ندارم

ادامه مطلب


* کله‌ هایشان ریتمیک‌وار به اینور و آنور می‌رفت

و مویِ وِی ها در‌هوا پخش و پلا می‌بود!

* نمی‌دونم مامان تو چایی‌هاش چیزی ریخته یا آهنگای داداش زیادی باحاله:)) خلاصه که جاتون خالی:))

+ ممنونم که اونجاهایی که حالم بده انرژی می‌دین⁦❤️⁩


* یهو یادم میاد که باید حالمو خوب کنم ولی فقط یادم میاد و هیچکاری نمی‌کنم:/

* هندزفریمو میخوام ولی حاضر نیستم برم در اتاقمو باز کنم و با صحنه‌ی انفجاری که طی همین روزها بوجود اومده رو به رو بشم؛ چون قادر به تصمیم‌گیری برای جمع‌وجور کردنش نیستم:/

* تصمیم داشتم امروز چند تا کاراکتر بکشم ولی هنوز کاغذم سفیده:/

* خبرایی که از سوی اعتراضات و مشکل نت می‌رسه دیوونه‌کنندست:/

* فکر می‌کردم در باب اینکه هرلحظه حال جدیدی دارم و هر دقیقه تصمیم متفاوتی میگیرم، بهتر شدم! ولی فقط فکر می‌کردم و هنوز هم همونم:/

* اونموقع که شلوار و کفش جدیدم رو می‌گرفتم، فکر میکردم‌ خیلی دوستشون داشته باشم ولی الان نسبت بهشون هیچ حسی ندارم و حتی کمی پشیمونم از گرفتنشون:/

* همچنان مصرانه مود لحظه‌هامو، با تفاوت اینکه براشون ساعت هم میزنم، می‌نویسم تا وقتی نت به حالت قبل برگشت سند بشن:/

* بیش از پیش‌حس هیچی نیس ولی بر آنم که امیدم رو به زندگی افزایش بدم:/

 

+ از حال و هواتون می‌گین؟


 

کفشامو دورتر از پام درآورده بودم 

آروم قدم برمی‌داشتم ولی کف پاهام رو محکم روی شن‌های ساحل فرود میاوردم انگار میخواستم جای پاهام زمین رو سوراخ کنن

به دریا نزدیک‌تر شدم کنارش به قدم زدن ادامه دادم

موج های کوچیکِ دریا آروم به سمت ساحل میومدنُو دوباره به وسعت تموم‌ناپذیرش برمی‌گشتن و به نوبت پاهام رو نوازش می‌کردن

به قدم هام سرعت دادم، دستامو دو طرفم باز کردمو برای لحظه‌ای چشمامو بستم

بعد از باز شدن چشمام، تقریبا می‌دویدم

موج های دریا بزرگ‌تر شده بودن و به پاهام ضربه می‌زدنو با هر ضربه انگار می‌گفتن: ندو آروم باش ندو

ایستادم رو به دریا چشمامو بستم

دریا آرومتر از قبل موج می‌زد.

منو دریا آروم بودیم

صدای دریا، صدای خدا بود انگار :)

.

+ من حتی به تعداد انگشتای دستام هم کنار دریا نبودم!

۲+ این جمله ها همزمان با گوش دادن به این قطعه‌ی شگفت‌انگیز از ذهنم بیرون زدن! 

۳+ فکر می‌کنم با تمام این‌ها، میزان علاقم به دریا مشخصه دیگه:))


* گاهی ذهنم خیلی زیاد شلوغ میشه انقد شلوغ که نمی‌دونم واسه هر فکری که تو ذهنمه باید چیکار کنم و چه تصمیمی بگیرم! این روند تا جایی پیش میره که همه‌ی فکرام گره میخورن بهم و نهایتا پرتشون می‌کنم یه گوشه و خودمو می‌زنم به اون راه انگار نه انگار که اصلا چیزی بوده:/

* بعضی وقتا یهو یه اتفاقاتی میفته که واقعا نمی‌دونم باید براشون چیکار کنم و هرچقدر خودمو به در و دیوار می‌کوبم بازم نمیدونم چه کاری انجام بدم که درست باشه!

می‌دونم اشتباهه ولی همیشه هرکاری میخوام انجام بدم نگرانم که تصمیمم درست باشه و کار اشتباهی نکنم یا حتی حرفی نزنم که شخص مقابلم ناراحت بشه! حتی گاهی رو تک‌تک جمله هام و کلماتم دقت می‌کنم و اینطور میشه که جوزف میگه سرعت تایپت افتضاهه تو نصف عمرتو ایز تایپینگی:))

درواقع سرعت تایپِ انگشتیم، رو کیبورد گوشی، خوبه؛ چیزی که باعث میشه نصف عمرمو در حالت ایز تایپینگ به سر ببرم همین نگران بودن واسه انتخابِ درست تک‌تکِ کلماتی که می‌نویسمه!

و البته شلوغ بودن ذهنمم بی‌تاثیر نیست اینکه در لحظه هم از لحاظ ذهنی ( همون افکارم ) و هم فیزیکی ( مثلا چشم و گوش و زبان:)) ) در هزار جای مختلف به سر می‌برم باعث کند بودنم در انجام خیلی از کارام میشه مثلا یکیش اینکه وقتی با خانواده میخوایم بریم بیرون، آخرین نفری که، بعد از کلی حرص خوردن بقیه‌ی افراد خانواده، از خونه خارج میشه منم با اینکه نه آرایشی می‌کنم نه کار خاصِ دیگه ای!:/

* می‌دونم اگه همینطور پیش برم و فکری به حال جمع و‌جور کردن ذهن و فیزیکِ حواس‌پرت و بازیگوشم نکنم، آخر دستو پامو همه‌ی اجزای بدنم بهم گره میخوره:/

* فکر می‌کردم وقتشه قبول کنم که دیگه بچه نیستم و تصمیم گرفته بودم از دنیای بچگانم یکم فاصله بگیرم. ولی هنوز نتونستم قطعیش کنم! درواقع اینم گره خورد و افتاد گوشه‌ی ذهنم:!

* اما وسط همه‌ی اینا، خوشحالم واسه اون اتفاقاتی که هیچ‌جوره نمی‌دونم درموردشون چکاری انجام بدم و‌ گره میخورن و میوفتن یه گوشه‌

اینجوری از نگرانیِ بی‌فایده براشون در امانم و در نهایت اول می‌سپرمشون به خدا و بعداز اون به فراموشی ( البته کامل فراموش نمی‌شن ولی کمرنگ میشن حداقل )

* حتی تصمیم گرفته بودم که این مدلی بودنم رو تغییر بدم و کنار بذارم نگرانی های بی‌موردم رو درمورد حرف زدن و تایپ کردن ( بیشتر تایپ کردن، چون خیلی کم‌ حرف می‌زنم! ) ولی همین تصمیمم هم گره خورده:/

می‌بینید چطور تصمیمای خوبوبد به پای هم می‌سوزن:/

+ چطور یک تصمیمِ قطعی می‌گیرید و انجامش می‌دید؟ من ۹۹ درصدِ تصمیماتم حتی اونایی که قطعی میشن، به انجام نمی‌رسن!:/


* امروز طی یک عملیات سه ساعته، اتاقم رو بازسازی کردم:)

البته بعد ازون، یه نیمچه عملیات دیگه هم براش رفتمم:/ چون چند دقیقه بعدش مواجه ی شدم که با کلی اسباب‌بازی داره تو اتاقم بازی می‌کنه! و کو جرعت اخم به ابرو آوردن برای ته‌تغاری!:)

* پریروز داشتم فیلم آموزش ریاضی می‌گرفتم از نت که یهو قط شد و بهونه داد دست من:/ باید یه تصمیم سفت و محکم برای درس‌خوندن بگیرم

* خواهری حالش ناخوش بود و عازمِ درمانگاه شده‌بودیم. اونجا دکتر نبود؛ عازم بیمارستان شدیم! وقتی رسیدیم ولی، کلی ماشین دم در و کلی آدم داخل بودن کمِ کمش باید تا دو تو نوبت وایمیستادیم! برگشتیم:/

* اعتراف می‌کنم بیش‌تر از هرچیزی، دلم برای پست های پیج‌های انگیزشیِ اینستاگرام تنگ شده:) [عجیب ولی واقعی]

* الان سری به اسکرین‌شات‌های گالریم زدم و دلم واسه خیلی چیزای دیگه تنگ شد برا تل، دوستام حتی اونایی که باهاشون حرفی نمی‌زدم(ولی حداقل آنلاین بودنشونو می‌دیدم)، اون پیج زبان انگلیسیِ باحال، پینترست، پابجی حتی:/

* بعد از قط شدنِ نت تنها چیزی که از اون‌همه برام مونده یک عدد دوست‌جانِ که در هر شرایطی هس:)) اصن خیلی لعنتیه:))

* دوسدارم یه بعلاوه‌ی بنفش هم بنویسم ولی نمی‌دونم چی:/


* این روزها حالم خیلی بهتره از قبل:))

* بالاخره یه تی به خودم دادم. کلی نوشتمو یکم از گره های ذهنمو باز کردم

* تقریبا همه‌ی آهنگای غمگینمو پاک کردم و قول دادم به خودم که دیگه آهنگی گوش ندم که حالمو بگیره:))

* واسه درس خوندن هم اقدام کردم:)) البته با کمک

تو

* دیگه بگین نت‌هارو وصل کنن دیگه:! در فراغِ نت سوی چشمانمان رفت (اشاره به حضرت یعقوب و یوسفَش:/ )

+ حس می‌کنم قالب جدید یکم ناجوره! ولی دوسش دارم:|


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها